داستان کوتاه "استخر"
نوشته ی وسنا لمایک
کشور: اسلونی
بخشی از داستان:
"چطور میتوانید خود را توصیف کنید؟ آدم اید. و همین حالا کنار استخر ایستادهاید و برگها را از رویش جمع میکنید. غرقِ کارتان هستید. پیراهنی که به تن دارید، خیسِ خیس است، همینطور کراواتتان. لبهی استخر ایستادهاید. توریِ خاصی در دست دارید که همه چیز را از روی آب جمع میکند، حتی پشهها را، که همینطور پشتِ سر هم در آب میافتند. سطح آب صافِ صاف است، اما شما همچنان به کارتان ادامه میدهید. کند پیشمیرود، چون وسواس نشان میدهید؛ بارها دور محوطه استخر میگردید. کمی پیش چنین کاری را، آن هم در این ساعتِ روز، بینهایت عبث میدانستید. اصلا نمیشود باور کرد که عین خیالتان نیست زیرِ آفتاب میسوزید. هر آدمِ تاسِ دیگری با وزنِ نرمال، جای شما بود، گرمازده میشد، مضاف بر این که آفتاب نه تنها مستقیم بر سرتان میتابد؛ از روی آبِ زلال هم روی صورتتان منعکس میشود."