Dream Diary
داستان "خواب نگار"
نوشته مارکو کاندیدا
داستان های اروپا
مارکو کاندیدا متولد 1976 در ایتالیا است و تا کنون شش داستان بلند به رشته تحریر درآورده است.
بخشی از داستان:
"در اتاقِ عالمِ خواب، همه چیز نفس میکشد.
تمام اشیاء در اتاق بالا میرود، پایین میآید، بالا میرود، پایین میآید. هر چند
ثانیه بالا میرود، پایین میآید و چیز دیگری هم هست. همه چیز نوعی مایع ترشح میکند.
چه طور بگویم. چرب است. بیرون میریزد و قطرات چربش همه جا میپاشد. روی دیوار،
روی تخت، روی زمین، روی کتاب، و روی کیف پولم. روی زمین چربی که نفس میکشد نمیتوان
روی پا ایستاد. ناچار باید از چیزی گرفت. اما آن چیز هم چرب است و نفس میکشد. چون
از چراغِ سقف، مایع چرب پایین میریزد، سُر میخورم و با صورت زمین میخورم. اما
قبل از آنکه با صورت زمین بخورم سعی میکنم میز را با دست راستم بگیرم. اما تنها
میتوانم به کتابی چنگ بزنم."
داستان کامل را در ادامه مطلب بخوانید.
به هر حال حالا میخواهم برگردم سرِ همان صحبتِ اولم، قبل از آنکه با همه این خوابها و تصورات حرف خود را قطع کنم.
در واقع میخواهم اگر بتوانم، توضیح دهم چهطور خوابهایی که مینویسم، سراغم میآیند. خواب که میبینم کجا و چطور میخوابم، طرز خوابیدنم چطور است و قبل از خواب چه میخورم.
نخست از اتاقم خواهم گفت و به همین منظور، خوابی را شرح خواهم داد که 6 آوریل 2006 دیدم یا بهتر است بگویم در 6 آوریل 2006 نوشتم. اما احتمالا پیش از نیمه شب خواب دیدهام. بنابراین، لازم به گفتن نیست، در 5 آوریل 2006. میگویم احتمالا، چون 6 آوریل 2006 شرح دو خواب را نوشتم که به احتمال زیاد در دو زمان متفاوت طی شب دیده بودم. گمان نمیکنم تا به حال شنیده باشم کسی در یک لخت خواب، پیوسته دو خواب دیده باشد. بنابراین به احتمال خیلی زیاد بیدار شده، خوابم را ننوشته بعد دوباره خوابیده و خواب دیگری دیدم. دوباره بیدار شده و هر دو خواب را یکی پس از دیگری نوشتم. گویی هر دو پارهای از یک خواب باشند. باید این طور پیش آمده باشد. و در تمام "خوابنگار" من تنها همین یک بار چنین شده است. در خوابِ نخستم در 6 آوریل 2006، اتاقم، اتاق معمولیِ هفت در چهاری است با میزِ کشوییِ چوبی در سمت راستِ دربِ شیشهای بالکن.
روی میزِ کشویی، تلویزیونی 15 اینچ است و یک جعبه سیدی با 15 سیدی. بیشتر، موسیقیِ دههی 70 در اتاقِ من است. میزِ کشویی 6 کشو دارد، سه تای پایینی پر است از بستههای کاغذ A4، نسخههای تایپشده با فونتِ تایمز نیو رومان (1) یا بوک آنتیکا (2) و سه تای بالا پر از لباس زیر، جوراب، پیراهن و تیشرتهایی است که فقط در خانه میپوشم. یک صفحهکلیدِ کامپیوترِ سفید با حروف مشکی چسبیده روی کلیدهایش هم در اتاق هست. و تکه یادداشتهایی از کتابها و روزنامهها پشت در چسبانده شده. شعری از دانته، جمله قصار 84 از "حکمت شادان" نیچه، و چند پاراگراف از آثار مارتین هایدگر.
به گمان من خوابهای ما اغلب پارههایی است از دورترین دسترسیهایمان به خیال پردازی. به همین خاطر حتی در رویاهایی که بسیار عادی و بسیار حقیقی به نظر میآیند احساس میکنیم چیزی سر جایش نیست. دورنمایی از یک خواب را در نظر بگیرید. شاید پلی بر فراز رودی است که از میان مزارع و تپه ها میگذرد، همان پلی باشد که چهار روز پیش در فیلمی یا در کانال تلویزیونی دیده باشیم و رودی که از میان تپهها میگذرد و پل بر فراز آن است؛ به جای رودخانه جویباری باشد، اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم. جویبار اُسونا (3)که از تورتُنا (4) میگذرد و به رودخانهی اسکریویا (5) میریزد و کنارههای جویبار احتمالا همان کنارههای جویبار اُسونا که از تورتُنا می گذرد نباشد. شاید کنارههای گودالی باشد که حدود 5 سال پیش برای پی ریزی و پاستونِ ساختمانی حفر شده بود و شما به نمایندگی از شرکتتان ناظرش بودید.
و منظرهی مزارع و تپهها و رودخانهای که از آن میگذرد و پل رویش، احتمالا منظرهای است از مزارع تپه های یک نقاشی امپرسیونیسم در نمایشگاهی در "قصر دوک" (6) در ژنو که اتفاقی چند هفته قبل آنجا بودید؛ و ستارههایی که تصویرشان در آب افتاده، ستارههای آسمان، احتمالا قطرات شیرِ عسلی است که هنگام حملات پرخوریِ دو صبح، جلوی تلویزیون، بالای پیچامهتان ریخته. با این وجود به نظر میرسد خوابِ 6 آوریل 2006، تمام جزئیات، هر چیزی را که در اتاقم هست کاملا مانند خودِ اتاق در بر دارد. بدون اینکه هیچ چیز غیرعادی به نظر برسد. گذشته از این امر که در اتاقِ عالمِ خواب، همه چیز نفس میکشد. بله درست است. لغت بهتری به ذهنم نمیرسد. در اتاقِ عالمِ خواب، همه چیز نفس میکشد. تمام اشیاء در اتاق بالا میرود، پایین میآید، بالا میرود، پایین میآید. هر چند ثانیه بالا میرود، پایین میآید و چیز دیگری هم هست. همه چیز نوعی مایع ترشح میکند. چه طور بگویم. چرب است. بیرون میریزد و قطرات چربش همه جا میپاشد. روی دیوار، روی تخت، روی زمین، روی کتاب، و روی کیف پولم. روی زمین چربی که نفس میکشد نمیتوان روی پا ایستاد. ناچار باید از چیزی گرفت. اما آن چیز هم چرب است و نفس میکشد. چون از چراغِ سقف، مایع چرب پایین میریزد، سُر میخورم و با صورت زمین میخورم. اما قبل از آنکه با صورت زمین بخورم سعی میکنم میز را با دست راستم بگیرم. اما تنها میتوانم به کتابی چنگ بزنم. فرهنگ لغتِ فشردهی زینگارلیِ(7) کوچکِ آخرین ویرایشم، چاپِ 1987. فرهنگ لغت فشرده زینگارلیِ جدید را آنجا روی زمین که در دستانم متلاشی میشود، میبینم. اول زینگارلی متلاشی نشده است. در واقع این طور پیش میرود؛ درست وسط جلد آن حفره ای است و یک جور پودینگ داخلِ آن است. فرو رفته در فرهنگ لغت و نوری نقرهای از آن ساطع میشود. وسط پودینگِ وارفتهی زینگارِلی، یک خودکار است.
خودکاری که برای خط کشیدن زیرِ نوشتههای کتابهایم دست میگیرم. سر در نمیآورم خودکار وسط زینگارِلی چه میکند. اما آنجاست. پیش از آنکه دستم را دراز کنم و بیرون بیاورمش، مدتی شناور شدنش را تماشا میکنم. درست همان موقع چیزِ دیگری جایش را میگیرد. دفتر یادداشتِ زردرنگی که داستانها و ایدههایم را بر آن مینویسم و درست کنار دفترچه، همان کرهی جغرافیاییِ چوبیِ بچهگی هایم است که وقتی برادرم به سرم کوبید و سرم تقریبا به اندازهی خودِ کره ورم کرد، از هم متلاشی شد.
نمیتوانم بفهمم کرهی جغرافیایی در فرهنگ زینگارلی چه کار میکند و سعی میکنم دفترچهی یادداشت و کُره را هم بیرون بکشم. اما میفهمم کُرهی جغرافیایی بزرگتر از آن است که از حفرهی باز شدهی روی جلدِ زینگارلی بیرون بیاید و کمی هم بیشتر از خودکار و دفتر یادداشت، در پودینگ فرو رفته. پس مجبور میشوم تمام دستم را تقریبا تا آرنج در فرهنگ لغتم فرو کنم. انگشتانم را این سو و آن میکشم و سعی میکنم کره را در چنگ بگیرم و بیرون بکشم که می بینم کتاب شکل خایهای می شود که به ران چسبیده و داخلش داغ است. مثل بطریِ آب داغ. و هرچه آرنج را بیشتر فرو میبرم بیشتر کش میآید و عمیق میشود. حفره بزرگ میشود و کره جغرافیایی را بیرون میکشم و بعد حفره، مثل کیکی خامهای که روی دیوار پرت شود، شلپ صدا میدهد و باز جمع می شود. همین که کره جغرافیایی بیرون میآید، چیز دیگری پیدا میشود، ژاکت زردی که ستارهای سفید پشتش گلدوزی شده. البته میشناسمش. ژاکتی است که از 12 تا 16 سالگی همیشه وقت خواندن و نوشتن میپوشیدم. شاید فکر میکردم ستارهی پشتش کمکم خواهد کرد و برای همین هر بار میپوشیدمش. به همین خاطر ژاکت را گوشهای در کشو یا جعبهای در کمد نگه میدارم و هر از گاهی سراغش می روم.
ژاکت را که بیرون میآورم میبینم چیز دیگری که برایم مهم است یا بوده بالا میآید و متوجه میشوم اگر دست برندارم همینطور باید چیزهایی را از فرهنگ لغت بیرون بکشم و بعد فکری به سرم میزند. زینگارلی را روی زمین میگذارم و سگ پارچهای را که از دیوار اتاقم آویزان است برمیدارم. بدن سگ در دستانم بالا و پایین میرود و مایع چربی ترشح میکند.
نمیدانم چطور نفس میکشد. شاید پارچهی آغشته به چربیاش، حقیقتا خلل و فرجی دارد. احساس میکنم چیزی زنده را در دست گرفتهام. انگشتم را در سگ پارچهای فرو میکنم و انگشتم در چیزی مثل بتونه یا خمیر بازی فرو میرود.
شیاری رویش میاندازم، حفرهای ایجاد میکنم و بار دیگر نور نقرهای بیرون میزند. داخلش توپ پلاستیکی قرمزی است که مغازهی اسباب بازی فروشی پایین خیابان داشت و من و برادرم کوچک که بودیم خریدیم تا در بالکنِ پدربزرگ بازی کنیم. پشتِ توپ، یک دست است. چروک، با ناخنهای بلند و قرمزرنگ و پوشیده از لکهای شکلاتی رنگ، دست یک زن. دست را بیرون میکشم اما بازویی هم به آن وصل است، و یک شانه و گردن و سر. هرچند نمیبینمشان اما احساسشان میکنم. پیکر کامل یک انسان در این سگِ پارچهای است و با تمام قدرتم در حال بیرون کشیدنش هستم. سعی میکنم از شکافی به پهنای ده سانتیمتر بیرونش بکشم. و همین طور که بیرون میکشمش، آدمِ توی سگ شروع میکند: اینجا توپ بازی نکنید. هیولاهای کوچولو. گلهای پدربزرگتان را خراب میکنید و شمعدانیهای من... خرابکارهای کوچولو.
صدا را میشناسم. صدای خانمی است که طبقهی بالای آپارتمان پدربزرگم زندگی میکرد و هر وقت من و برادرم با توپ پلاستیکیمان در بالکن خانه مادربزرگمان بازی میکردیم، به بالکنِ خودش که در مقایسه با مالِ ما کوچک بود میآمد و شروع میکرد: اینجا توپ بازی نکنید. هیولاهای کوچولو. گلهای پدربزرگتان را خراب میکنید و شمعدانیهای من... خرابکارهای کوچولو.
به خودم میگویم، که میداند؟ اگر بیرون بیاورمش، بانوی طبقهی بالا، سینیورا لالوندا (8) احتمالا هنوز هم آن عصای خیزرانش را که فرشهایش را با آن میتکاند، در دستِ چپ خواهد داشت و دنبالم خواهد کرد و عصا را بر پشت و کمرم خواهد زد. با این حال باز کمی بیشتر سگِ پارچهای را پاره میکنم. دو دستم را فرو میکنم، کمی فشار میآورم و بیرونش میکشم. همین که سرش با آن حدقههای به کلی کثیفِ چشمان و آن بیگودیهای نعنایی رنگ در موهای خاکستریاش بیرون میزند؛ تند تند بلغور میکند: اینجا توپ بازی نکنید. هیولاهای کوچولو. گلهای پدربزرگتان را خراب میکنید و شمعدانیهای من... خرابکارهای کوچولو.
بعد سینهاش بیرون میزند. پستانهای بزرگ و چاقش زیرِ پیراهنِ تو خانهی گلدار و بعد باقیِ تَنَش. همین که از سگ پارچهای با صدایی شبیه "شلپ" پرت شدنِ کیک خامهای روی دیوار، بیرون میزند؛ گویی همهچیز به روال عادی بازگشته باشد؛ سینیورا لالوندا، در اتاقی که همه چیزش نفس میکشد و چرب است، مثل سالها پیش، که هر بار صدای بازیِ من و برادرم را روی بالکنِ پدربزرگم، با توپِ قرمز پلاستیکی، میشنید، روی بالکنش بالا و پایین میرفت، بالا و پایین میرود و هر شش هفت قدم دقیقا همان را میگوید: اینجا توپ بازی نکنید. هیولاهای کوچولو. گلهای پدربزرگتان را خراب میکنید و شمعدانیهای من... خرابکارهای کوچولو.
بیرون کشیدنِ سینیورا لالوندا از سگِ پارچهای باعث میشود چیزی را بفهمم. هر بار که چیزی یا کسی را از شیای در اتاقم بیرون میکشم در حقیقت آن چیز یا کسی را بیرون میکشم که آن شی، به دلایلی که نمیتوانم بفهمم، خاطرهاش را به یادم میآورد. در آخرِ خواب در اتاقم دنبال چیزیهایی میگردم که خاطراتِ پدربزرگم را همراه دارد. چند سال پیش مرد.
حسابی دلم برایش تنگ شده، در خواب به خود میگویم شاید در گیتارم باشد، یا شاید در تلویزیون یا ضبط صوت یا در آینه، یا درب کمد.
یا شاید خاطرهی پدربزرگم که در حقیقت متولد 6 آوریل بود، در کادوهایش باشد، دوربینی که به من داد، شمشیر یا کلکسیون سکهها.
در خواب، یا شاید همین حالا، میخواهم در آغوش بگیرمش، بغلاش کنم، حتی اگر مثل سینیورا لالوندا محدود به خاطراتم باشد، نیازی به گفتن نیست که در مقامِ قیاس خاطراتم از پدربزرگ بسیار بیشتر است.
رویای 6 آوریل 2006 بازتاب یکی از دغدغههای من است. که البته برعکس از کار در آمد. روحی که از زمانِ از دست دادنِ شغلام در ذهنم بالا و پایین میکنم، مرا واداشته فکر کنم همه ما، همهی نوع بشر، ما موجودات میرا، همه ما، حتی نوع غیر بشر، هم همگی، اشیایی جانداریم.
احتمالا این روح، نخست، روزهایی سراغم آمد که روزها را روی تخت یا مبل سر میکردم و انتظارِ به خواب رفتن و خواب دیدن را میکشیدم و بیشتر شبیهِ یک شی دراز میکشیدم، بیشتر شبیه جسدی بیحرکت تا پیکری زنده.
به این فکر افتادم که تنها نفس کشیدنمان دلیل بر تفاوتمان از اشیا نیست. شاید بعضی بگویند این بلاهتِ ذهنی افسرده است. و گذشته از باقیِ چیزها، یعنی گذشته از این امر که میتوانیم حرکت کنیم، سرخ شویم یا رنگمان بپرد، تولید مثل کنیم، خون از دست بدهیم، مدفوع دفع کنیم، چاق و لاغر شویم.... از همهی اینها گذشته، آنچه موید تمایز ما از سایر چیزهاست این است که قدرت تفکر داریم. از سوی دیگر، روحی که در پس و توی مغزم پرسه میزند، میگوید چیزهایی هستند که غیر ارادی حرکت میکنند، (رباتها) و چیزهایی دیگری هستند که قرمز میشود یا رنگشان میپرد (عروسکها) و خون ما هم تفاوتِ چندانی با بنزین و سوختهای دیگر ندارد. در مورد فکر کردن هم.... واقعا مطمئنیم فکر میکنیم؟ بیشتر شبیه سنگهایی نیستیم که با سرعت 1/9 متر در ثانیه سقوط میکنند و شتاب میگیرند و به چیزی فکر نمیکنند مگر اینکه میخواهند با سرعت 1/9 متر در ثانیه سقوط کنند.
یا بیشتر مثل درختانی که به واژهی "درخت" فکر میکنند و به زبانش میآورند یا برگهایی که تنها توان فکر کردن و به زبان آوردن واژه برگ را دارند. در آخر ما فقط اشیائی جانداری نیستیم که نفس میکشند، حرکت میکنند، و احساس میکنند؟ اما در هر صورت شی هستند؟ و دیر یا زود مقدر نیست که مجددا به هیئت اشیائی نظیر برگ، سنگ، عروسک و ربات و بنزین برگردیم؟ و در حقیقت خیلی زودتر از اشیائی که ذکر کردم مهجور نخواهیم شد؟
احتمالا به همین دلیل که بسیار سریعتر از باقیِ چیزها مهجور میشویم، خدا را با نمادی که تنها یک شی است، نمیپرستیم؟ پیشِ شیای که در برابر زوال و مهجور شدن مقاومت میکند با تقدیس و تکریم زانو میزنیم. چینی بر نمیدارد، نمیشکند، تغییر نمیکند یا اگر کند، آن هم بسیار آهسته است، بسیار آهستهتر از اشیائی چون ما. ما اشیا را مشاهده میکنیم، خواستارشان میشویم، بررسیشان میکنیم، آنها را میخریم و طریقِ استفادهشان را میآموزیم. شاید چون در حقیقت میخواهیم شبیهِ آنها باشیم. میخواهیم گیتاری باشیم که از دیوار خانهمان آویزان است. یکی از مدادهای جامدادی، صفحاتی پر از واژهها پیرامونِ فلسفه. شاید بخواهیم کتابی باشیم. ما اشیائی هستیم که اشیاء دیگر را میستاییم و با عشق، با حسادت در اشیاء دیگر مینگریم. چرا که اشیاء جاندار و زندهای هستیم و زمانی که تبدیل به اشیائی دیگر شویم مثل باقی اشیاء، به میلیونها ذره متلاشی خواهیم شد و حتی هویتِ یک صندلی، میز یا کتاب را نخواهیم داشت. اشیائی که جان سالم به در میبرند؛ منظورم دقیقا همان مفهوم جان به در بردن است.
از سوی دیگر، وقتی روی تختم خودم رها کردهام به این چیزها میاندیشم ؛ وقتی روح در مغزم این سو و آن سو میرود. علاوه بر این فکر میکردم که "زمان" از میان تمام واژههایم بیش از همه بر پایهی خرافات است و اینکه باید از همهی دهانها و همهی فرهنگهای لغت و از همهی فرمولهای فیزیک حذف شود.
بر تختم که دراز کشیدم فکر کردم، زمان اصلا وجود ندارد. آن چه هست حرکتِ ماده است.... یا بهتر بگویم مادهی در حال حرکت، چرا که "زمان" و "فضا" که نباشد "حرکت" دیگر وجود نخواهد داشت. این واژهای است که برای توصیف جسمی در حال حرکت استفاده میکنیم. زمان، شی نیست. وقتی میپرسند زمان چیست، نمیتوانم به شی مشخصی اشاره کنم، کاری که وقتی میپرسند صندلی، ستون، پنجرهی نیزهای و هموگلبین چیست انجام میدهیم. زمان ملموس نیست، چنان که فضا نیست و این فکر که بتوانیم این اصطلاحات تصنعی، هرچند کارآمد، را به چیزی ملموس مبدل کنیم، چیزی که حلال مشکلات است، چیزی که بتوان کشت، (9) این شاید از بزرگترین اوهاممان باشد.
زمان از فضا هم وجودناپذیرتر است. فکرش را بکنید از زمان که حرف میزنیم چه اندازه از واژههای مرتبط با فضا استفاده میکنیم. طولِ زمان، طیِ زمان، گسترهی زمانی و ... . یا به زمان تجسم انسانی میدهیم و زندهپنداری میکنیم. میگوییم، زمان میگذرد، زمان حل میکند، زمان از دست در میرود و ....
یا جایی دیگر چیزی را که زمان را نشان میدهد به خود زمان بدل میکنیم، عقربههای ساعت یا سایهی چوبی بر ماسهها. اگر ساعت باشد به خودمان میگوییم پس زمان هست. اگر سایهای در حرکت، یا نور خورشیدی در حال طلوع و غروب باشد، به خود میگوییم زمان وجود دارد. اما زمان وجود ندارد. درست مثل آن که بگوییم چون صدایی از اتاق زیر شیروانی میشنویم یا صدای کشیده شدن زنجیری به گوشمان میرسد و هر شب، نیمههای شب صدای نواختن گیتاری میآید، بنابراین خانهمان را ارواح تسخیر کردهاند.
بله احتمالا این شیوهی ارجاع به زمان و مکان، به دردبخور باشد. هر چند زمانی که در تختم این پهلو به آن پهلو میشدم و آنچه زمان میخوانند میگذشت، این طور فکر نمیکردم. این اصطلاحات همانقدر به درد بخور است که داشتنِ خدایی برای پرستیدن، یا بابانوئلی برای انتظار کشیدن. یا باور به روحی برای هدایتمان و یا حقیقتی تا باورش کنیم. البته این چیزها احتمالا به دربخور است اما وجود ندارد. و بنابراین باور به پیوستار فضا، زمان، که حقیقتا مواج و سیال است تنها نتیجهی شی انگاشتنِ زمان است، که البته نیست. زمان تنها واژهای است. واژهای که حرکتِ جز به جزء هستی را میبلعد. بیش از همه "زمان" به کارِ بناکردن هستی بر مبنای قوانین فیزیک میآید؛ که در کنار ریاضی، بهترین شیوه و کارآمدترین شیوه (بسیار بهتر از ادبیات و فلسفه) برای تعریف این جهان است.
اما حتی فیزیک هم محدودیتهای خودش را دارد. آنقدرها هم توصیفِ جهانشمولِ قدرتمندی از هستی نیست. و بنابراین ادعای "همه چیز نسبی است" که بسیار هم هوشمندانه است؛ اما احتمالا به اندازهی جمله سقراط اشتباه است. "من تعریف شجاعت را میخواهم، نه نمونههایش را." فکر که کنید عبارتِ کاملا مزخرفی است که قرنها عقاید ما را تحت تاثیر قرار داده. چون نمیتوان تعریفی برای مفهومی انتزاعی، واژهای که یک واژه است و نه شی، پیدا کرد. و نمیتوانیم قطع به یقین مطمئن باشیم که همه چیز نسبی است. احتمالا به نظر مقبول بیاید، اما استدلالی است فوقالعاده سردرگمکننده؛ چرا که اصول جزئی را تعمیم میدهد و اصول کلی را تخصیص. جزئیات را زیرمجموعهی اصول کلی و اصول کلی را زیرمجموعهی جزئیات قرار میدهد. همزمان استنتاج و استقرا میکند. همه چیز نسبی است. نسبیت همه چیز است. عجولانهترین تعمیم و تحویل که هنوز هم بشر درگیر آن است.
با این وجود همچنان که بر تختم دراز کشیده و به اشیاء اتاقم نگریستم فکر کردم، کاریاش نمیتوان کرد، خودم هم هنوز، بله، احساس میکردم همهچیز هستم با ماهیتی نسبی.
1) Times New Roman
2) Book Antiqua
3) Ossona
4) Tortona
5) scrivia
6) Palazzo Ducale
7) Zingarelli
8) Iolanda
9) اشاره به اصطلاحاتی که در مورد زمان به کار میبریم. زمان حلش می کند. وقت را کشتن.