ادبیات جهان

ترجمه

در این وبلاگ ترجمه ام از داستان های کوتاهِ مورد علاقه ام را قرار خواهم داد.

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

نویسندگان

why i transformed myself into a nightingale

چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۲۱ ق.ظ

داستان "چرا خود را به بلبل مسخ کردم"

نویسنده: ولفگانگ هیلدسهایمر

مترجم: محبوبه شاکری

ادبیات آلمانی


ولفگانگ هیلدسهایمر (Wolfgang Hildesheimer) ، نویسنده و نقاش آلمانی در 1916 در خانواده‌ای یهودی در هامبورگ متولد شد. وی بعد از اتمام تحصیلات به همراه خانواده به فلسطین مهاجرت کرد و در آنجا نجاری آموخت. سپس به لندن نقل مکان کرد و آنجا به تحصیل ادامه داد. قبل از نویسندگی مدتی به عنوان طراح صحنه و گرافیست در لندن فعالیت کرد. در 1946 به عنوان مترجم همزمان در دادگاه‌های نظامی نورنبرگ مشغول به کار شد. تاثیر این شغل در آثار اولیه او مشهود است. وی در 1985 اعلام کرد دیگر نخواهد نوشت چرا که معتقد است زمین دیگر جای زندگی نیست. "چنانچه من می بینم ادبیات رو به افول است یا می توان گفت هم اکنون هم نابود شده است. در آینده ای نزدیک نوشته‌های ما دیگر هیچ خواننده ای نخواهد داشت چرا که ذهن همه مردم تنها درگیر این خواهد بود که چطور جان خود را حفظ کنند."

هیلدسهایمر در 30 سال آخر زندگی اش در کشور سوئیس در نزدیکی مرز ایتالیا سکونت داشت و در 1982 دولت سوئیس به او عنوان شهروند افتخاری اعطا کرد. وی در سن 74 سالگی در 1991 وفات یافت. مهمترین آثار او عبارتند از : شاهزاده تورانداخت (1954)، تینست (1965)، ماری استورات (1970)، ماربوت (1981)، زندگی نامه موتزارت (1977)، افسانه های تهی از عشق (1982).

داستان کامل را در ادامه مطلب بخوانید.

به موجبِ عمل به باورهایم، خود را به بلبل مسخ کردم. از آنجا که علت و عزمِ لازم جهت چنین اقدامی هیچ یک در قلمرو امور عادی نمی‌گنجد، گمان می‌کنم ماجرای این مسخ ارزش نقل داشته باشد.

پدرم جانورشناس بود. از آنجا که تصور می‌کرد دانشِ شناختِ دوزیستان، ناقص و فاقدِ دقت لازم است، زندگی‌اش را صرف نگارش رساله‌ای چندجلدی پیرامون این موضوع کرد که در محافل علمی مقبولیت یافت. به واقع این کار، هرگز نظرم را جلب نکرد. اگرچه قورباغه و سمندرهای فراوانی در منزل داشتیم که زندگی و الگوی رشدشان می‌توانست برای مطالعاتم ارزشمند باشد.

مادرم پیش از ازدواجش بازیگر بود و با بازی در نقش اوفلیا در تئاتر ملی زوریخ به بزرگترین کامیابی هنری‌اش نائل شد. او هرگز از این دستاورد بزرگ پیشی نگرفت. من نامم را مدیون همین موفقیت هستم؛ لایرتیس[1]. نامی به واقع خوش‌آهنگ، اما تا اندازه‌ای عجیب. با این‌همه خرسندم که نامم را پولونیوس[2] یا گلیدنسترن[3] نگذاشت. البته حالا دیگر اهمیتی ندارد.

پنج ساله که بودم، والدینم برایم جعبه‌‌ی ابزارِ تردستی گرفتند. قبل از آنکه خواندن و نوشتن بدانم، چند تردستیِ کودکانه آموختم. می‌توانستم با پودر و دیگر ابزار موجود در جعبه، آبِ بی‌رنگ را به رنگ قرمز درآورم و دوباره رنگ را از آن بزدایم، تخم مرغی چوبی را به آسانی سر وته کرده و دو نیم کنم، (طوری که نیم دیگرش بدون هیچ رد و نشانی ناپدید شود) و دستمالی را از میان حلقه‌ای رد کرده و رنگش را تغییر دهم.

سخن کوتاه، چیزی در این جعبه نبود که مانند بیشترِ اسباب‌بازی‌ها- نمایش مینیاتوری حقیقت باشد. پنداری سازنده‌ی این بازیچه بر آن بوده که بر مولفه‌های آموزشی چشم بپوشد و حس وقوفِ کودک به لزوم سودمندی را سرکوب کند.

این تجربه تاثیر مبرهنی بر روند پرورشِ من داشت به نحوی که لذتِ تبدیل شی‌ای بی‌فایده به شی‌ بی‌فایده‌ی دیگری به من آموخت شادی را در دانشی جستجو کنم که هیچ هدف معقولی را دنبال نمی‌کرد. بی‌شک پیش از مسخ‌ام این شادی را نیافته بودم. مهم‌تر از همه جاه‌طلبی‌ام برانگیخته شد. طولی نکشید که جعبه‌ی تردستی دیگر اقناعم نمی‌کرد چرا که در خلال این مدت، آموخته بودم بخوانم و عبارت تحقیرآمیز «تردست کوچولو» را روی جعبه خواندم.

هنوز عصری را به خاطر دارم که مْخلِّ مطالعات پدرم شدم و پرسیدم آیا می‌توانم دوره‌ی تردستی ببینم. عمیقا در دنیای دوزیستان فرو رفته بود و بی‌توجه نگاهم کرد. درخواستم را تکرار کردم. دیری نگذشت که موافقت کرد. نمی‌توانم منکر آن شوم که او پیش خود فکر کرد، درخواستم ارتباطی با کلاس پیانو داشته باشد. البته آن را هم گذراندم. چون پس از آن چندباری پرسید آیا می‌توانم اتدهای چرنی[4] را بنوازم. از آنجا که مطمئن بودم هرگز مجبور به اثباتش نخواهم بود، جواب مثبت دادم. نزد شعبده‌بازی که در چندین شوی واریته برنامه اجرا کرده بود دوره تردستی گذراندم. شنیده بودم در لندن و پاریس بسیار موفق بوده است. بعد از چند سال در همان حین به دبیرستان هم رفتم- به قدری پیشرفت کرده‌بودم که می‌توانستم از کلاه سیلندری خرگوش ظاهر کنم. اولین برنامه‌ای را که برای والدینم و بستگان نزدیکمان اجرا کردم به خاطر دارم. پدر و مادرم به استعدادی که ، به قولی، در وقت آزادم کسب کرده‌بودم، می‌بالیدند. فکر کردند بعدها می‌توانم در کنار کارم که هیچ نظر روشنی هم درباره‌اش نداشتند- به جای اجرای موسیقی در مجالس به همراه دوستانم، آن را تمرین کنم. اما من برنامه‌های دیگری داشتم. از استادم پیشی گرفتم و خود شروع به تمرین کردم. با این حال از تحصیلات آکادمیک غفلت نکردم. بسیار می‌خواندم و با دوستان دوران مدرسه‌ام که شاهد الگوی پرورش آن‌ها بودم ، مراوده داشتم. یکی از دوستانم که در دوران کودکی قطار برقی هدیه گرفته بود خود را برای شغلی در راه آهن آماده می‌کرد. دیگری که با سربازهای حلبی بازی کرده بود تصمیم گرفت افسرِ نظامی باشد. به همین منوال نیروی کاری برمبنای اثرات اولیه شکل می‌گرفت و هر فرد در کارش جا می‌افتاد یا بهتر است بگویم کار در او جا می‌افتاد. اما من تصمیم گرفتم طبق ملاحظات دیگری برای زندگی‌ام برنامه‌ریزی کنم. لازم است متذکر شوم علت تصمیمی که طی سال آینده اتخاذ نمودم، این نبود که تمایل داشتم به چشم دیگران غیرعادی و یا بی‌همتا جلوه کنم. بیش از پیش به این امر واقف می‌شدم که نمی‌توانستم شغل متعارف و ظاهر الصلاحی انتخاب کنم که به نحوی از انحاء با زندگی دیگران بازی نکند. به عقیده‌ام کارمندیِ دولت حرفه‌ای فوق‌العاده غیر اخلاقی بود. البته شغل‌های مقبول‌تر و انسانی‌تر را نیز رد کردم. از نظر من کار پزشکی که می‌توانست با مداخله‌اش جانِ کسی را نجات دهد جداً مورد ظن بود؛ چرا که احتمال داشت فردِ نجات‌یافته، رذل تمام‌عیاری باشد که هزاران انسان مظلوم عاجزانه مرگش را آرزو می‌کردند.

هنگامی که به این ادراک رسیدم به امر دیگری نیز واقف شدم. اینکه تنها می‌توان حالت لحظه‌ای اشیا را دریافت، بنابراین استنتاج یا گردآوری دانش از طریق تجربه، گمانه‌زنیِ بی‌پایه‌ای است.

بر آن شدم زندگی‌ام را صرفِ فراغت و غور در هیچ کنم. دو لاک‌پشت خریداری کردم، روی صندلی راحتی نشستم، پرنده‌های بالا سرم و لاک‌پشت‌های زیر پایم را نظاره کردم. تردستی را رها کرده‌بودم چرا که هنرم به کمال رسیده‌بود. احساس کردم می‌توانم انسان‌ها را به حیوان تبدیل کنم. اگرچه این قابلیتم را به کار نگرفته‌بودم، چرا که معتقد بودم چنین مداخله‌ای در زندگی فرد دیگری کاملا توجیه‌ناپذیر و نارواست. همین زمان بود که اولین بار میل به پرنده شدن، در من پدیدار شد. ابتدا نمی‌خواستم این آرزو را بپذیرم چرا که تا حدی حکم شکست داشت. هنوز موفق نشده بودم بی‌آن‌که آرزوی چیز دیگری داشته باشم از هستیِ نابِ یک پرنده لذت ببرم. امیال، احساساتم را مُلوَث کرده بود.

به‌هر حال به‌قدری ضعیف بودم که با تصورِ انجامش بازی بازی کنم. و به راستی از این‌که قادر بودم هرگاه بخواهم آرزویم را عملی کنم به خود می‌بالیدم. فقط باید هنرم را امتحان می‌کردم.

فرصت، خود به زودی محیا شد. یک روز عصر که در باغ نشسته بودم و در حال نظاره‌‌ی لاک‌پشت‌هایم بودم که دوستم، آقای وِرهاخن[5] ، به دیدارم آمد. سردبیر روزنامه بود. در کودکی از کسی ماشین تایپ گرفته‌بود.

روی صندلی راحتی کنار من نشست و بنای شکوه گذاشت؛ اول از خوانندگان مغرض، بعد از ژورنالیست‌های  بی‌کفایت. حرفی‌نزدم. آدم‌هایی که در حال شکوه و شکایت هستند معمولا وقفه در کلامشان را نمی‌پسندند. در نهایت صحبتش را خاتمه داد و گفت: «دیگر بس‌ام است.» و تا یکی از لاک‌پشت‌هایم زیرِ صندلی راحتی‌اش خزید گفت: «پسر! دلم می‌خواست لاک‌پشت بودم.» این آخرین جمله‌اش بود. چراکه من چوب جادویی‌ام را تکان دادم و او را مسخ کردم. حرفه‌ی ژورنالیستیِ آقای ورهاخن خاتمه یافته بود. اما از آنجا که لاک‌پشت‌ها عمری نسبتا طولانی دارند، احتمالا با این مسخ بیشتر عمر می‌کرد. جالب‌تر اینکه حالا سه لاک‌پشت داشتم. لازم است این اطمینان را بدهم که دوتای دیگر را همان‌طور که بودند خریده‌بودم.

هنرم را یک بار دیگر نیز پیش از مسخ خودم به کار گرفتم. این واقعه را به خاطر می‌آورم البته نه با رضایت خاطرِ کامل. زیرا یقین ندارم اوضاع را به نحوِ شایسته‌ای اداره کرده باشم.

یک روز عصر در ماه ژوئن  - روز را بیرون شهر گذرانده بودم- زیر درخت زیرفون در باغچه مهمانسرایی نشسته بودم و شراب سیب می‌نوشیدم. از تنهایی لذت می‌بردم. اما کمی بعد پنج دختر جوان سررسیدند و پشت میزی در نزدیکی من نشستند. دختران سرزنده بودند و زیبا، اما مزاحتمشان باعث آزردگیِ خاطرِ من شد و این آزردگی بیشتر هم شد هنگامی که همگی شروع به خواندن کردند؛ درحالی که یک نفرشان هم ماندولین می‌نواخت. اول خواندند: «پس باید، باید، از شهر رخت بربندم» و بعد:

«آه اگر گنجشک بودم،

و دو بال داشتم،

به آغوشِ تو پرمی‌کشیدم.»

این آواز همیشه به نظرم احمقانه می‌رسید، مسلم است که پرنده طبیعتا دو بال دارد، نیست؟ اما آرزوی صریحی برای پرنده شدن اظهار شده بود که مرا واداشت به محض پایان آواز، خوانندگان را به دسته‌ای گنجشک مسخ کنم. سرِ میزشان رفتم و چوب جادویی‌ام را تکان دادم. یک لحظه به نظر رسید قصد دارم کوئینت‌شان[6] را رهبری کنم. اما طولی نکشید. چرا که پنج گنجشک جیغ‌کشان پر کشیدند و دور شدند. تنها پنج لیوان نیمه‌پر از شراب سیب، چند ساندویچ نیم‌خورده و ماندولینی‌که زمین افتاده بود، گواهی می‌داد تا همین چند ثانیه‌ی قبل چند جوانِ سرزنده، اینجا زندگی می‌کرده‌اند.

صحنه‌ی غم‌زده را که از نظر گذراندم، پشیمانی مختصری بر من غالب شد. گمان کردم احتمالا خواندن آن آواز ابراز صریح و قطعی تمایل به پرنده شدن نبوده است. وانگهی عبارت «اگر پرنده بودم» لزوما ابراز تمایل به پرنده شدن نیست. اگرچه این طبیعتا مفهوم ضمنی شعر باشد (اگر بتوان در چنین شعری هم از مفهوم صحبت کرد.)

با خود فکر کردم احساسی و تحت تاثیر آزردگیِ (بی‌شک به‌حقِ‌ِ) خود عمل کرده‌ام. پنداشتم این رفتار سزاوار من نبود. بنابراین تصمیم گرفتم لحظه‌ای مسخ خود را به تعویق نیندازم. مایلم تصریح کنم ترس از عواقبِ عملم و یا هرگونه پیگرد قانونی نبود که نهایتا مرا به مسخ خودم ترغیب کرد. (گذشته از این‌، می‌توانستم به راحتی افسران پلیس را درست در زمان دستگیری به سگ‌های توی فاکس تریر[7] مسخ کنم.) بیشتر به دلایل فنی به چنین اقدامی دست زدم. اصلا نمی‌توانستم آرامش بکری را که محضِ لذت بردن از همه چیز نیاز داشتم، بی‌مزاحمت و مطابق میلم، بیابم. همیشه سگی پارس می‌کند، کودکی جیغ می‌کشد و یا دختر جوانی آواز می‌خواند. انتخابِ قالب بلبل به هیچ‌وجه تصادفی نبود. ‌خواستم پرنده باشم چون ‌پنداشتم پرواز از درختی به درخت دیگر بسیار دل‌انگیز است. علاوه بر این می‌خواستم بخوانم، چون عاشق موسیقی هستم. البته فکرِ اخلال در زندگی کسی که مزاحمِ خوابش می‌شوم به ذهنم خطور کرد. اما حالا که دیگر انسان نیستم، افکار و علایق انسانی را کنار گذاشته‌ام. اخلاقیاتم اکنون اخلاقیات یک بلبل است. سپتامبر گذشته به اتاقم رفتم، پنجره اتاق را چهارطاق باز کردم، خود را افسون کرده و پر کشیدم. از آن روز افسوسِ هیچ‌چیز را نمی‌خورم. حالا ماه مِه است. غروب است و به زودی تاریک می‌شود. سپس من شروع می‌کنم به آواز خواندن یا به قول آدم‌ها آواز سر می‌دهم.

1)      Laertes

2)      Polonius

3)       Guildenstern

4)      Czerny

5)      Werhahn

6)        ارکستر موسیقی پنج نفره

7)      نژادی از سگ با جثه‌ی کوچک

 



نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">